رمان خدایادوستت دارم3

بین مطالب وب سایت جستجو کنید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
محمدبخش ابادی
6:36
پنج شنبه 27 آذر 1393



مثل هميشه بالبخنددويدسمتم...

-سلام ساحل جونم...

سرموبه نشونه ي سلام براش تکون دادم...وفقط به خودم زحمت اداکردن يه جمله رودادم

-امروزچطوري؟...

-خوبم...ساحل جونم؟مرگ النايه چيزي ميگم نه نگو...

چشماموريزکردموپرسيدم

-بازچيشده النا؟...

سرشوانداخت پايين وباانگشتاي دستش بازي کرد...

-خب ...راستش...من...خب...

-النااااادرست مثل آدميزادبگوچي ميخواي...

گوشه ي لبشوبه دندون گرفتوگفت

-خب ...خب من ميترسم بگم بعدتومخالفت کني...

اخم کردم

-مسلما اگه باب ميلم نباشه مخالفت ميکنم...

مثل بچه هاشروع کردبه ورجه وورجه

-ساحل بخدافقط همين يه باره...به خاطرمن خوااااهش ميکنم قبول کن...توروخداااا...

کلافه گفتم

-دخترخوب تواول بگوچي ميخواي...

-سرشوبيش ازپيش تويقش فروبردوتندتندگفت

-فرداشب داداش آرسام توويلامهموني گرفته شرطش براي حضورمن تومهموني اينه که...اينه که....توهم باشي تايه موقع من دست ازپاخطانکنم...من ميخوام که...که...توهم تواين مهموني باشي...

نشستم لب تختش وبي حوصله گفتم

-امکان نداره...

جلوم روي دوزانونشست وباالتماس گفت

-خوااااهش...فقط همين يبار...

-نميشه...

-امااگه توبخوا...

-چرااصرارميکني النا...شايدمشکلي دارن که نميتونن بيان...

ليوان آبي که آورده بودم نزديک دهنم تابخورموتوي دستم محکم فشردم وازبالاي ليوان به قامت ش که توي چهارچوبه درتکيه داده بودودست به سينه وباپوزخندزل زده بودبهم نگاه کردم...

النا-مثلاچه مشکلي داداش؟...

پوزخندش عمق گرفت

-مثلاشايدنميتونن باآدماي سطح بالادرست برخوردکنن يا...

-نظرم عوض شد...ميام...

النا-چي؟...راست ميگي ساحل؟واقعامياي؟...

باذوق دستاشومحکم کوبيدبهم...

-واااااي شنيدي آرسام؟يعني منم ميتونم بيام...

مجددروشوکردسمتم وگفت

-ساحل من که اشتباه نشنيدم گفتي مياي مگه نه؟...

همون طورکه نگاه غضبناکموتوي چشماي خاکستريه آرسام دوخته بودم براي الناسرتکون دادم..

**********

-ساحل جون اين چهارتاروبرات گذاشتم کناربروبپوش تاببينم کدوم بهتربهت مياد...

-حوصله ندارم النا...

-ساحل جونم بروبپوش ديگه...

باالتماس خيره شدتوي چشمام...

پوووففف

-کدوم لباسا؟...

باذوق گفت

-اوناکه توي کاورن...

لباساروبرداشتم ورفتم داخل حمام...

اولي يه دکلته ي مشکي که تاروي زانوم بودوروي قسمت بالاتنش سنگ دوزي شده بودويه کت روش ميخورد...

لباس دقيقاکيپ تنم بود...رفتم بيرون

خيلي خونسردوبي حوصله گفتم

-چطوره؟...

-واااااي خداي من فوق العاده شدي...

-خيلي خب ديگه چرتوپرت نگو...

-نه به خدامحشرشدي...

رفتم سمت حمام وبه غرغراي الناکه ازبي ذوقيه من شکايت ميکردگوش نکردم...

بعدي يه لباسه ماکسيه شکلاتي رنگ باآستيناي بلندوحريرکه روي قسمت کمرش بايه پاپيون قهوه اي تزيين شده بود...

رنگ لباس بارنگ چشمام هارموني جالبي به وجودآورده بود...

رفتم بيرون...الناباچشماي متعجب ودهن نيمه بازبهم زل زده بود...

-واي خداي من ...چي دارم ميبينم...هوري بهشتي؟...

برگشتم سمت حمام...

-هي ساحل وايسابينم کجاميري...

-بي توجه دروبستم لباسودرآوردم اون دوتاي ديگه خيلي بازبودن تصميم گرفتم همينوبپوشم...

النايه جفت کفش قهوه اي پاشنه ده سانتي بهم دادتاباهاش بپوشم...

ساعت پنج بازورمنوروي صندلي نشوندوبي توجه به غرغراي من موهاموباحوصله اتوکشيدوباگيره بالاي سرم محکم بست چتري هاي جلوموکشيدعقب وباگيربه موهام وصل کردبعدم صورتموباوسواس آرايش کرد...تهديدش کردم که آرايش غليظ نکنه وگرنه ميرم صورتموميشورم...

وقتي خودموتوآيينه ديدم ناخودآگاه زهرخندي زدم...الان اگه کسي منوميديدباورش نميشدکه اين دختره چشم عسلي خدمتکاره اين خونه باشه...

الناهم يه کت ودامن قرمزومشکي پوشيده بود...بي توجه به غرغراش که اصرارداشت بدون شال زيباترم ازش شال همرنگ لباسم گرفتم وانداختم روي سرم...دوست نداشتن نگاه هرزه ي مرداروم سنگيني کنه...مخصوصاتوي مهمونيايي ايناکه معلوم نيست چه غلتايي ميکنن...

ازصبح يه سري آدم ريخته بودن توويلاوصندلي وميزواينجورچيزامياوردن...

ازاتاق خارج شديم همه جاپربودازآدمايي که هرکدوم به سمتي ميرفتن...

النادستموکشيدومنوباخوش بردبيرون توي محوطه...اوووووووووه چه خبره اينجا...

-چرااينجاانقدرشلوغه...

صدايي مردونه ازپشت سرم به گوش رسيدوسوالموپاسخ داد

-چون اين يه ضيافته خيلي مهمه...

برگشتم سمت صدا...

باکت وشلوارمشکي خوش دوخت وکروات دودي دست به سينه جلوم وايساده بود...براي اولين باربه طورکامل چهرشوآناليزکردم ...

صورت شيش تيغ...بيني قلمي وخوش فرم...باراول حدس زده بودم بينيش عملي باشه ولي به پرستيژش نميخوردازاين پسراي شل وواررفته باشه که  مث دخترابه قروفرشون برسن امااولين بار باديدن چهره ي زيباي النامتوجه شدم که ذاتاهردوچهره هاي زيبايي دارن...پس حتمامادروپدرشون خوش قيافه بودن...

چشماي درشت وخاکستريش ولباي متناسب وخوش فرم... موهاي مشکي وپرپشتشوبه سمت بالاشانه زده بود...

باديدنم همزمان برق تعجب وشايدتحسين روتوي چشماي شيشه ايش ديدم...به طورواضح مشخص بودکه ازديدنم جاخورده...

-اِ...تو...پوووففف...تو...سعادتي؟....

خونسردباچشمايي که مطمئن بودم انعکاس بي تفاوتي درش مشخصه گفتم...

-اتنظارداشتيدکس ديگه اي روملاقات کنيدآقاي رستگار؟...

ازعمدروزي رستگارتاکييدکردم تاتاثيرگذارترباشه وحساب کاردستش بياد...

باحرصي که درصداش مشهودبودغريد...

-تو...تو...

باشنيدن صداي جيغي مجبوربه سکوت شد...

-واااااااااااااااي خوووووووودتي؟....

باحرکت نرمي برگشتم عقب تاببينم اينبارکي صحبتامونومتوقف کرد...

باديد اون دختري که اون شب خلوتموتوي بهشتم بهم ريخت شوکه شدم...

به مغزم فشارآوردم...

-اگه درست يادم باشه اسمت شيرين بودآره؟...

باذوق بچه گانه اي گفت

-واااااي آره خودمم...

-به به خانم عارف...

برخرمگس معرکه لعنت...پوووففف...قضيه جالب شدپس آرسام خان شيرينوميشناخت...

رفتارشيرينوبا دقت زيرنظرگرفتم...حسابي هول کرده بودوبريده بريده صحبت ميکرد...

-آه...سلام آقاي رستگار...خ...خب...من متاسفم متوجه شمانشدم بايد...بايدزودترسلام ميکر...

حرفشوقطع کرد...

-خيرمشکلي نداره...من بايدبرم به بقيه ي مهماناسربزنم...ازديدنتون خوشحال شدم خانم عارف...

-هم...همچنين آقاي رستگار...

بادورشدن آرسام شيرين نفسشوباآسودگي دادبيرون...

-پوووففف...لامصب آدم جلوش حرف کم مياره...

پوزخندزدم...

-اونوقت چرا؟...

باتعجب گفت

-يعني ازنظرتوجذاب نيست؟...

-درکل بدنيست البته اگه ازاون اخلاق گندش صرف نظرکنيم...بااينحال ازنظرمن واقعاغيرقابل تحمله...

طوري نگام کردکه انگاربه صحت عقلانيم شک کرده...

-وااااي خيلي متشخصه که...

-مثل اينکه تواين بحث مابه نتايج مشابهي نميرسيم پس بيخيالش...راستي تواينجاچيکارميکني؟...

انگارتازه ازبهت خارج شد...

-اِ راست ميگي خوب شدگفتي ...خب پدرمن عرصه ي کاريش باجناب رستگاريکيه براي همين اصولاتوي اينجورمهمونياشرکت ميکنيم...اماتو...

-مهمون افتخاري...

اين چي بودگفتم؟...خب دروغ که نگفتم ولي...

-وااااي فوق العاده شدي...ميدوني ازاون شب به بعدچقدرمنتظرتماست شدم؟...

خيلي کوتاه گفتم

-سرم شلوغ بود...

ريزخنديد

-بابايکم بامن مهربون باش بهت قول ميدم ازابهتت کم نشه...

نيشخندزدم

-هه ابهت؟...مسخرست توچرافکرميکني من ابهت دارم؟...

ژست متفکرانه اي به خودش گرفت وگفت...

-بدون اينکه خودت بخواي جذابي...واقعاميگم...شخصيت فوق العاده گيرايي داري...آدموجذب ميکني...

باشنيده شدن صداي الناحرفشونيمه رهاکرد...

-اِساحل تواينجايي؟...

شيرين باشادي غيرقابل وصفي گفت

-پس اسمت ساحله...وااااي چقدرجالب...چه اسم قشنگي داري...

الناباگيجي پرسيد

-اينجاچخبره ؟...اين کيه ساحل؟...

صادقانه روبه هردوشون گفتم...

-من ميخوام بشينم بااين کفشاخسته شدم...حوصله ي چرتوپرتاي شمادوتاروهم ندارم...

پشت نزديک ترين ميزنشستم که ازقضاحدوداوسط محوطه بود...

خيلي مختصردوتاشونوبهم معرفي کردم همين که حرفام تموم شدبه نوشيدني هاي روي ميزخيره شدم...

ميتونستم حدس بزنم که حداقل چندنوع مشروب سروشده براي همين تنهابه برداشتن تنگ آب پرتقال روي ميزاکتفاکردم...

برعکس شيرين که پشت سرهم حرف ميزدالناانگاريکم معذب بودومن بيخيال همه ي آدماي اطرافم آروم آروم آب پرتقالموميخوردم وبه رقصنده هايي که وسط پيست قرميدادن خيره بودم...

باتموم شدن آهنگ به الناوجام کمرباريک توي دستش خيره شدم که بافاصله ازمن کناريک پسرخوش پوش ايستاده بود...باحرکت سروابروبهش اشاره زدم بذاره سرجاش...

باالتماس بهم نگاه کردوجواب من تنهاکورشدن گره ي بين ابروهام بود...

لب پايينشودادجلووجاموسرجاش گذاشت...

چشم چرخوندم وافرادحاضروسرسري ازنظرگذروندم باقفل شدن چشمام توي يه جفت تيله ي خاکستري که بالبخندبه من والنانگاه ميکردنگاهموازسردادم روي مردکناريش يه مردميانسال بايه شکم برآمده وموهاي جوگندمي...که داشت تندتنديه چيزايي ميگفت وآرسام تنهادرپاسخ اون همه حرافي به تکون دادن سرش به نشانه ي تاييدحرفاي مردبسنده کرد...

آب دهنموقورت دادم وسعي کردم به سنگيني نگاهش که منوموردتهاجم قرارداده بودبي توجه باشم...

به شيرين نگاه کردم که داشت بلندميشد...

شيرين-ساحل من بايدبرم ولي اول شمارموسيوکن...

حوصله ي سروکله زدن باهاشونداشتم پس تندتندشماره اي که ميگفتوسيوکردم...بعدازخداحافظي ازم دورشد...

پاهاموتکون ميدادم وخيره به نقطه ي نامعلومي توي افکارم قوطه وربودم...که باصداي يه نفردرست کنارگوشم سه مترپريدم بالا...دستموروي قلبم گذاشتم...تندميزد...

باحرص برگشتم سمت صمت صداوباديدن پسري که صندلي نزديک بهمواشغال کرده بودوچسبيده به من بايه لبخندنگام ميکردلال شدم...

-اوه متاسفم ليدي ترسوندمتون؟...

دلم ميخواست دستموببرم بالاوبامشت بزنم تودهنش...پسره کودن مث جن يهوظاهرشده بعدميگه ترسوندمت...

اخمموپررنگ کردم...وبهش توپيدم...

-پ ن پ ازفرط خوشحالي وهيجان بودکه داشتم سکته ميکردم...

دهنش که بازشده بودتاحرفي بزنه باجمله ي تهاجمي من بسته شدوباتعجب زل زدبهم...

کمي ازآب پرتقالموخوردم  که نميدونم چيشدپريدتوي گلوم وبه سرفه افتادم...

دستشوکه ميخواست کمکم کنه پس زدم وبريده بريده گفتم...

-بيا...انقد...انقدرنگاه کردي تانزديک بودخفه بشم...

چشماش بيش ازپيش متعجب شد...

يه برگ دستمال کاغذي ازجعبه ي روبروم بيرون کشيدم ودوردهنموتميزکردم...

بهش نگاه کردم که هنوزداشت نگام ميکرد...قيافش خوب بودسنشم ميزد26يا27باشه...

غريدم

-توکه هنوزاينجانشستي؟...خيلي خب ...باشه...انقدبشين اينجاتاعلف زيرپات سبزشه...

معطل جوابي ازجانبش نشدم وبلندشدمورفتم سمت ساختمون...

**********

کولموروي شونم تنظيم کردم وگفتم

-من دارم ميرم الي...

باصداي خواب آلودي گفت

-ساحل خب امشبوميموندي ديگه...

-بايدبرم منتظرمن...

خميازه ي کشيدوگفت

-کيامنتظرن؟...

-الناميشه انقدرسوال نپرسي؟...

باصدايي که داشت روبه تحليل ميرفت گفت

-باشه ولي مواظب خودت باش...

سري تکون دادم ورفتم بيرون...

قدماموسمت درخروجي ساختمون تندکردم که صداش باعث شدمتوقف بشم...

-النابهت نگفته که ورودوخروج به اين خونه اين موقع شب ممنوعه؟...خانم سعادت؟...

دندوناموروي هم ساييدم...

-اين قوانين براي خدمه صدق ميکنه نه من...

-حوصله ندارم که اين بحثودوباره ازسربگيرم...متاسفانه بايدبگم که مجبوريدامشب اينجابمونيد...

به طورغيرارادي گفتم

-من بايدبرم منتظرمن...

پوزخندي روي لباش نقش بست

-ميتونيدبااون شخص هماهنگ کنيدکه امشب منتظرتون نباشه...

حرفش طعنه داشت...شايدم منظور...بهم برخورد...بايدجوابشوميدادم...

-شمانه رئيس مني نه ولي من که بهم امرونهي کني شبوکجابمونم ...من فقط پرستارخواهرتونم...من نهايتا پنج دقيقه ي ديگه منتظرميمونم اگه اين دربازشدکه شدامااگه نشد...اونوقت مجبورم يه طورديگه ازاينجابرم وديگه هم برنميگردم...اميدوارم متوجه حرفام شده باشي آقاي رستگار...

شعله هاي خشم توي چشماش زبانه ميکشيد...

-تو...تومنوتهديدميکني؟...

دست به سينه نگاش کردم...يه تاي ابروموانداختم بالاوباخونسردي گفتم...

-ميتوني هرچيزي که ميخواي اسمشوبذاري...

انگشت اشارشوگرفت سمتم ودرحالي که اززورعصبانيت نفس نفس ميزدگفت

-دختره ي خيره سر...تويه...تويه...

-چي شده داداش؟...

هه اينبارم يه نفررشته ي مکالممونوقيچي کرد...

بدون اينکه برگرده سمت النا...غريد

-بروتواتاقت...

صداي متعجب النابلندشد...

-شماداشتيددعواميکرديد؟...

دادي که زدستونهاي خونه لرزيد

-گفتم گمشوتواتاقت...

صداي النارنگ التماس گرفت...

-داداش...توروخدا...

نفس عميقي کشيد...

-باشه فقط اون صداتوببرحوصله ي التماساتوندارم...

آشغال عوضي انگارداره بانوکرش حرف ميزنه...

دوباره صداشوبلندکرد...

-فرزاد؟....

فرزادديگه خرکيه تواين گيرودار؟...

بلافاصله يکي ازخدمتکارا باعجله اومدسمت ما...

-بله قربان؟...

کم کم داشتم کنترل اعصاب نداشتموازدست ميدادم...

آرسام برگشت وهمين طورکه داشت ميرفت طبقه بالاخطاب به همون خدمتکاره گفت...

-درويلاروبازکن...

-اماقربان ساعت...

سرجاش متوقف شدوفريادزد...

-ازت نظرنخواستم...فقط کاري که گفتموانجام بده...

تعظيمي کردوگفت

-چشم قربان...

**********

سردردامونموبريده بود هيچ رقمه هم آروم نميشد...

توي اين هواي سردوسوزداربااين سردرد...لعنتي...

دونه هاي برف باسرعت ازآسمون ميومدن پايين وزمينوکفن پوش ميکردن...

اگه هرزمان ديگه بودحتماازشنيدن صداي خرت خرت برفاي زيرپام لذت ميبردم...ولي اين سردردباعث شده بودکه توي اون لحظه ازهمه چيزوهمه کس متنفربشم...حالت تهوع داشتم وسرم يکم گيج ميرفت...لباس زيادي تنم نبودواين يخ زدن هاسردردموتشديدکرده بود...

اين برفم که بعدازدوروزانگارهنوزم قصدقطع شدن نداشت...

واردويلاشدم  براي نگهبان سري تکون دادم وقدماموتندترکردم همين که واردساختمون شدم الناروديدم که روي مبل راحتي روبروي درنشسته وباپاش روي زمين ضرب گرفته...

باديدن من سريع ازجاش بلندشدواومدسمتم...

-واااااااي ساحل داشتم ديوونه ميشدم ...چراانقدديراومدي...اين چه سرووضعيه...

-من خوبم...

اخم کرد...

-چيوخوبم؟...داري يخ ميزني...دستات تيکه يخه...اي واي لباساتم که خيسه...بيابريم اتاق من...

دستوگرفت ودنبال خودش کشوندتماس دستاي گرمش بادستاي سردم حس خوبيوبهم منتقل کرد...انگارواقعاداشتم يخ ميزدم ومتوجه نشدم...شايدم بدنم ازسرماسرشده بوده  ...

پکيج وروشن کردورفت سمت کمدلباساش...

ناليدم

-الي يه مسکن بهم بده...

لباسايي که دستش بودوگذاشت روي تخت...

-مسکن براي چي؟...

-بده انقدرسوال نپرس...

شقيقه هاموماساژدادم...

النابانارضايتي گفت...

-بااين حالت لازم نبودبياي ...برف تنده سرماخوردي تواين هوا...تاتولباساتوعوض کني برات مسکن ميارم...

-باشه ...چندروزه حالوروزم اينطوره فک کنم سرماخوردم...درضمن من اينلباسارونميپوشم...

-چرت نگوساحل تاحالت بدترازايني که هست نشده بلندشوبرولباساتوعوض کن...

-من باهميناراحتم اصرارنکن...

يکي ازخدمتکاراروخبرکردوازش مسکن خواست همين که خدمتکارومرخص کرداومدسمتم وبه زورهولم دادتوي حمام...

ازپشت درگفت

-ببين ساحل تالباساتوعوض نکني حق نداري بياي بيرون اوکي؟...

عصبي وکلافه گفتم

-الناتاعصبي نشدم بازکن اين درو...

باپالگدي حواله ي دربسته کردم ودادزدم

-دِبهت ميگم بازکن اين لعنتيو...

-همين که گفتم ...بيخودي دادوقال نکن...

دردسرم هرلحظه بدترميشدوهرآن احتمال ميدادم که ازدردبيهوش بشم...باصدايي که به سختي شنيده ميشدگفتم...

-بده اون  لباسارو...

دروبازکردم ولباساروازش گرفتم به زوروبانفس نفس پوشيدمشون...

يه بلوزآستين بلندسرمه اي وسفيدباشلوارسفيد...

شالموازسرم برداشتم تاموهاي نمناکم خشک بشه...

الناروصداکردم...دروبازکرد...لباساموازم گرفت وآويزکردتاخشک بشه...

خندم گرفته بود...من حقوق ميگرفتم تاازالناپرستاري کنم ولي الان درست برعکس شده واون داره ازم پرستاري ميکنه...

سرفه ي خشکي کردم...

مسکن وآبوازروي عسلي کنارتخت برداشتم وخوردم...بااصرارالي روي تخت درازکشيدم...حالم هرلحظه وخامت بيشتري پيداميکرد...

دست سردالناکه روي پيشونيم قرارگرفت انگارازتوي آتيش  نجات پيداکردم...

صداي وحشتزده ي الناروشنيدم...

-وااااااي ساحل داري توتب ميسوزي دختر...

وديگه چيزي نفهميدم...

**********

سعي کردم چشماموبازکنم ولي تلاشم ثمري نداشت انگارباچسب بهم چسبونده بودنشون...

کم کم صداي هاي اطرافم واضح شنيده ميشد...

-دکترمحتشم حالش چطوره؟...

-تبش خيلي بالاست...سينوس هاش عفونت کرده...اگه به موقع خبرم نکرده بوديداحتمال تشنج وجودداشت...بايداستراحت کنه وداري هايي که تجويزميکنموسرساعت بخوره مرتب پاشويش کنيدودستگاه بخورتوي اتاق بذاريداهواي اتاق مرطوب باشه...

صداهاگنگ ونامفهوم شدن وديگه هيچي نفهميدم...

**********

باسستي چشماموبازکردم وسعي کردم توي جام بشينم...

-چيکارميکني ساحل؟...

-ميخوام بشينم...

-صدام به طورواقعاوحشتناکي گرفته وخش داربودوبه سختي به گوش ميرسيد...

-من ازکي اينجام؟...

-الان دوروزه که تبت  بالاست مدام به هوش مياي ودوباره ازهوش ميري...الان حالت خوبه عزيزم؟...ميخواي دکتروخبرکنم؟...

مدام حرفش توذهنم تکرارميشد...دوروز...دوروز...دوروز...

-اي وااااي کيارش ودريا...

-ساحل توهنوزخوب نشدي نميتوني  ازجات تکون بخوري...

-الي من بايدبرم...

-چي؟بري؟اگه نگران خواهربرادرتي نگران نباش...درضمن اگه ميخواي بااين حالت جايي بري اول بايدازروي نعش من ردبشي...الانم يکم استراحت کن تامن برم يه سوپ خوشمزه برات بيارم واي نميدوني چقدرخوشحالم که بهتري...

بابهت گفتم

-تواوناروازکجاميشناسي؟...



تعداد بازدید از این مطلب: 1309
بازدید : 1309

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









ایامطالب این وبلاگ جالب است؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید
تمام حقوق اين وب سايت متعلق به ایران دانلود مي باشد | طراحی قالب : تم ديزاينر
http://uploadboy.com/free363978.html